گیسوان تو | آنتونیو گاموندا

گیسوانت در دستان من و بارقه‌شان برگذشته از ازدحام‌های نامشهود از لحظاتی که مدام ترک‌ام می‌کنند. گیسوان‌ات میان دو ابدیت کاذب. آه ای دلتنگی مالامالِ نور: ای گیسوان تو در دستان من.

تو همان برفی | آنتونیو گاموندا

برف را می‌بینی آمیخته به برگ‌های بو. در چشم‌هایت سفیدی و سایه را نگه می‌داری، سکوت پرندگان را نظاره می‌کنی. می‌دانم که پرندگان گریخته‌اند می‌دانم که باز نخواهند گشت می‌دانم که تو ورای محدودیت‌های من وجود داری. که تو همان برفی.

وضوح تو | آنتونیو گاموندا

بالای برکه کبوتران، به گرد سرت می‌گردند وقتی بال‌هاشان به گیسوان تو می‌خورد خم می‌شوم و وضوح‌ات را در آب تماشا می‌کنم. من در وضوح توام و خود را باز نمی‌شناسم: کبوتری هستم تاجدار در دلِ آب. در تو.

نگاهم کن! | آنتونیو گاموندا

رویا می‌بینی. می‌ترسی از هرآن‌چه نیست و در با‌غ‌های سیاه صدای غرش می‌شنوی. من هم می‌ترسم از چهره‌ی خویش که نامرئی می‌شود. دست از رویا بردار یا لااقل چهره‌هایی را رویا ببین که بیرونِ تواند: نگاهم کن!

یادت رفته نگاهم کنی | آنتونیو گاموندا

یادت رفته نگاهم کنی، آه! نابینای لبریزِ نور. دستانت را از من گرفته‌ای و من به آغوش تو می‌گریزم از خویش. خیال می‌کنی از من چشم می‌پوشی اما من خیال توام.

برگشت به بالای صفحه