نمی یابمت به رویا | آنتونیو گاموندا
نه مویهی پرندگان است بالای سایهها، نه رعشهی گوگرد در خموشی طوفان. نه جیوه است در رگان من و نه تراکم تابستان در دلم. هیچ کس نیست: چهرهات ترک گفت رویاهای مرا و نمییابمت زیر پلکهای خویش.
نه مویهی پرندگان است بالای سایهها، نه رعشهی گوگرد در خموشی طوفان. نه جیوه است در رگان من و نه تراکم تابستان در دلم. هیچ کس نیست: چهرهات ترک گفت رویاهای مرا و نمییابمت زیر پلکهای خویش.
از دستانم میترسی گاهی اما میخندی و در خود پنهان میشوی و بیآنکه بدانی نور میپاشی به گرد من، دستانم را پیش میآورم نه برای لمس تو، که تنها نورت را نوازش میکنم.
از من گریخت. شاید در توست و تنها در دل کوچکات احساساش میکنی. آری، یک سایه است سنگینی نمیکند بر دلت.
میگویی: نور میآید. حالا وقتش نیست. ولی تو محال را نمیشناسی. نور میاندیشی.
در اندیشهی تو خواهم بود بیشتر از سایهای مبهم نخواهم بود در لحظهای خواهم زیست که شادی و حسرت چشمان تو را میسوزانند. ولی میخواهم همیشه ناشناس بمانم در تو. ناشناخته. بهسادگی پیچیده در شادکامیات. پریشان در نور خویش، تو و من، فقط زنده در آن و چنین عاشقِ نامحسوس …
گلی هستی پیش از مغاک همان گل واپسین.