شعر ۱۳، شب پلنگ | کلارا خانس
چنانکه در آنسوی جدال کبوتر، گلویی بریده، خون بر خاک می ریزد و پَر، همهجا را میانبارد و جانور بیدفاع من آن سفیدی و آن تهی را هیچ نمیشناختم سر در سویی، تن در دیگر سو و اندیشهها میگریزند چون رودها بر سنگفرشها مادام که «نیستی» بر اذهان حکم میراند …