جنایت در غرناطه رخ داد | آنتونیو ماچادو
۱ جنایت او را دیدند قدمزنان در میان تفنگها از خیابانی بلند تا مزارع سرد، وقتی ستارههای صبح هنوز میدرخشیدند. فدریکو را کشتند وقتی شب میشکست. نمیتوانست در چشمهایش نگاه کند، جوخهی آتش. همه چشمهاشان را بستند دعا میکردند: باشد که خدا هم تو را نجات ندهد! مرده بر خاک …