نابینایی | توماس سگوویا
دلم میخواست از زهداِن تو زاده میشدم چندی دروِن تو زندگی میکردم. ازوقتی تو را میشناسم، یتیمترم. آه، ای غارِ لطیف، ای بهشتِ سرخِ پرحرارت: در آن نابینایی چه حظی بود! دلم میخواست جسمات میپذیرفت زندانیام کند، که وقتی نگاهت میکردم چیزی در اعماقات منقبض میشد و احساس غرور میکردی …