این زن | فرریرا گولار
این زن هنگام که آواز میخواند پرندهای را به خاطرم میآورد اما نه پرندهای را در آواز که پرندهای را به پرواز
این زن هنگام که آواز میخواند پرندهای را به خاطرم میآورد اما نه پرندهای را در آواز که پرندهای را به پرواز
چنانکه خود را بر شادی گشادی بر رنج هم بِگُشا که میوهی شادیست و قرینهی سوزاناش. به همان شیوه که شادمانه به اعماق رفتی و خود را در آن نیست کردی و پیدا کردی در آن گمگشتگی رنج را به خود رها کن بی دروغ و بی بهانه تا بخار …
دوست ندارم شعر را، توهم شعر را: میخواهم صبحی را برگردانم که زباله شد، صدا را میخواهم صدای تو را صدای خودم را گشاده در هوا عین میوه در خانه بیرون خانه صدا که چیزهایی میگوید فاحش میان خندهها و نفرینها در سرگیجهی روز: نه شاعری نه شعر آن سخن …
برای یک زندگی گهی به دنیا آمدم در سال ۱۹۳۰ در خیابان لذتها بر کفپوشهای قدیمی خانه که بر آن سینهخیز خواهم رفت سوسکها را شناختم مورچهها را حمایل شمشیر بر دوش عنکبوتها را که جز وحشت چیزی به من نیاموختند روبروی دیوار سیاه حیاط مرغها نوک میزدند، سایبان، نفسبریده …
در خانهای در محلهی ایپانما در احاطهی درختان و کبوتران در سایهی گرم عصر میان اثاثیه آشنای خانه و در سایهی گرم عصر، میان درختان و کبوتران میان بوهای آشنا آنان زندگی خود را میکنند و آنان زندگی مرا میزیند در سایهی عصر گرم در سایهی عصر داغ
رنج ارزشی ندارد. نه هالهایست بالای سرش، نه هیچ بخشی از تن تاریکات را میافروزد (نه حتی آن بخشی که خاطره یا وهم شادی روشناش میکنند) رنج میبری، چنان که سگی زخمی یا حشرهای مسموم. ممکن است آیا که بزرگتر باشد رنجت از گربهای مویان که دیدی ستون فقرات درهم …
به زیر کف اتاق در طلق خاک اسیر چه کسی سخن میگوید؟ در آن شب کوچک زیر قدمهای اهل خانه در آن ناحیهی بیگل زیر کفپوشهای قدیمی که برآنها ما تاتی تاتی تاتی رفتیم وقتی خورشید به بالا آمد و وقتی خورشید میمرد و وقتی خورشید میمرد و من میمردم …
گوش کن: گذشته گذشته است و هیچ چیز این نکته را تغییر نمیدهد. در این عصر تعطیل، معطل، اگر میخواهی میتوانی به خاطر آوری. ولی هیچچیز روشن نمیکند از نو چراغی را که در جسم ساعات از دست رفته است. آه، از دست رفته بود! گمگشته بود در آبهای استخر …
هرچه از آن سخن میگویم در شهر است میان زمین و آسمان. همه چیزهایی هستند فانی و ابدی، عین لبخند تو یا واژهی همبستگی بازوهای گشادهام و این عطر فراموش گیسوان که باز میگردد و برمیانگیزاند شعلهی نامنتظرش را در دلِ اردیبهشت. هرچه از آن سخن میگویم از تنی برآمده …
قیمت لوبیا به این شعر تعلقی ندارد. نرخ برنج به این شعر تعلقی ندارد. گاز، برق، تلفن حراج فریبای شیر گوشت شکر نان به این شعر تعلقی ندارد. کارمند اداره نباید در این شعر باشد با حقوق بخور و نمیرش با زندگیاش محصور در اسناد. درست عین کارگری که خرد …