تاریکی هزار چشم | گونار اکلوف

چشم‌ها بر من خم می‌شوند در تاریکی
تاریکی هزار چشم
و هزار فضای گیج
تاریک‌تر از ابروانم
یا حلقه‌ی موها بر گیج‌گاه‌ام
تار چون سوسوی چراغی نامرئی
درخششی بالای گونه و پیشانی

چهره‌ی یار توست
خمیده و بی‌حرکت بر تقدیرت
ولی چرا چنین چشم‌های دشواری؟

می‌دانم، سرانجام، آینه آنجاست
و دیگرگونه‌کسی، چشم می‌دوزد به بیرون از آینه
یک روز، چشمهایت را می‌چرخانی به سویش
وقتی دوباره سر برگردانی، من نیز ناپدید خواهم شد.

ناپیدایی‌ | گونار اکلوف

در پاییز یا در بهار
چه فرقی می‌کند؟
در جوانی یا پیری
چه اهمیتی دارد؟
به هر حال ناپدید می‌شوی
در تصویر کل
ناپدید شدی، ناپیدا شده‌ای
حالا یا لحظه‌ای پیش
یا هزار سال پیش
ناپیدایی‌ات اما
به‌جا می‌ماند.

از دستانت | گونار اکلوف

همچون زنانی که برمی‌گردند
کوزه‌ به سر، کوزه به دوش
از غیبت کنار چشمه
لبریز از هم
از شوهران و از پسران همسایه‌هاشان
لبریز از خویش
کوزه‌ات را بردار از سرت یا شانه‌ات
بر زمین بگذار و
به کسی فکر کن
که گلویش از خاک پرشده‌
سه روز است نه چیزی خورده، نه نوشیده
به من فکر کن
و آن‌چه بر من رفته است
نه فقط به همسایه‌‌ات و همسایه‌ی همسایه‌ات
از دستهایت به من آب بده
دخترم
حتی چشمانم به نوشیدن باز نمی‌شوند.

غیاب | گونار اکلوف

نه آفتاب بود، نه ماه
و نه ستاره
که به من نور بخشیدند
تنها تاریکی بود
و نور عشق در درونم
و پرتوش که تنم را می‌شکافت.

هیچ‌کس نبودم انگار
و تو، تو، ای فاطمه
به جان من سایه‌ای بخشیدی
چراغی نقره‌ای به من دادی
از آن دم ‌که رفتی.

بس است! | گونار اکلوف

تا کی ای فرشته
می‌خواهی مرا بیدار نگه‌داری
با این همه فکر و خیال؟
چند بار قرار است بیدارم کنی
مرا که از آن‌ها به خواب در می‌افتم؟

گاهی خیال می‌کردم همسر توام
گاهی حتی فکر می‌کردم دختر توام
دختری که خود را چون فاحشه‌ای فروخت
تا برای همه‌ی ما نان بیاورد 

یک‌بار حتی انگشتانم را بر شانه‌های تو کشیدم
و پرها را لمس کردم زیر بال‌ها
دیدم که چگونه زیر انگشت‌هایم ذوب می‌شوند
یک‌بار آن‌ها را دور گونه‌هایت چرخاندم و
دیدم که پودر می‌شوند
مثل بال‌ پروانه‌ها.

چطور می‌توانم از شرت خلاص شوم؟
بس است. دیگر مرا بیدار نکن
با هیچ رویایی.

حیرانی | گونار اکلوف

حیران مباش،
حیران مباش از تصویری که می‌بینی:
از لب‌هایی که خود را شکل می‌دهند
از چشم‌هایی که می‌پرسند
از تغییر رنگ‌های پوست
که آهسته در نور خفیف می‌درخشند
از چهره‌هایی که محو می‌شوند
تو فقط خودت را دیده‌ای
خودت را
در آینه‌ی یک مرد.

برگشت به بالای صفحه